چگونه کسی که پاره ای از آنچه را دارد، نمی بخشد، محبّت کامل دوستش را می خواهد ؟ [عیسی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :2227
تعداد کل یاداشته ها : 4
03/12/24
8:53 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
یلدا[9]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

پیوند دوستان
 
طبیعت

<!-- /* Font Definitions */ @font-face {font-family:Tahoma; panose-1:2 11 6 4 3 5 4 4 2 4;} /* Style Definitions */ p.MsoNormal, li.MsoNormal, div.MsoNormal {mso-style-parent:""; margin:0in; margin-bottom:.0001pt; text-align:right; direction:rtl; unicode-bidi:; font-size:12.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-font-family:"Times New Roman";} @page Section1 {size:595.3pt 841.9pt; margin:1.0in 1.25in 1.0in 1.25in;} div.Section1 {page:Section1;} -->

بیدلی در همه احوال خدا با او بود...

مردی با خود زمزمه کرد: "خدایا با من حرف بزن"

یک سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنید؛

فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن.....

آذرخش در آسمان غرید اما مرد اعتنایی نکرد؛

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت:پس تو کجایی؟؟؟؟ بگذار تو را ببینم.....

ستاره ای درخشید اما مرد ندید؛

مرد فریاد کشید"خدایا یک معجزه به من نشان بده"......

کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد؛

مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم....... از تو

خواهش می کنم...

پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد...

 

"بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد"

 


90/10/4::: 9:12 ع
نظر()
  
  

گل تقدیم شمامیلاد حضرت مسیح مبارک بادگل تقدیم شما


  
  

زندگی

دو روز مانده به پایان جهان‏،‏ تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی . نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پروپای فرشته ها و انسان پیچید‏،خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد.
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم ‏ اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.

لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز ... با یک روز چه کار می توان کرد...
خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند‏، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد‏، هزار سال هم به کارش نمی آید. و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.

او مات و مبهموت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند‏، می ترسید راه برود‏ ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد ... بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم‏ نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد. بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و روی اش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود . می تواند بال بزند. می تواند پا روی خوشید بگذارد. می تواند ...
او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد. زمینی را مالک نشد. مقامی را به دست نیاورد اما ...
اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابر ها را دید و به آنها که او را نمی شناختند‏ سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد‏. لذت برد و سرشار شد و بخشید‏ عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او همان یک روز زندگی کرد ، اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند ‏ امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!

 


  
  

بیدلی در همه احوال خدا با او بود...

مردی با خود زمزمه کرد: "خدایا با من حرف بزن"

یک سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنید؛

فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن.....

آذرخش در آسمان غرید اما مرد اعتنایی نکرد؛

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت:پس تو کجایی؟؟؟؟ بگذار تو را ببینم.....

ستاره ای درخشید اما مرد ندید؛

مرد فریاد کشید"خدایا یک معجزه به من نشان بده"......

کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد؛

مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم....... از تو

خواهش می کنم...

پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد...

 

"بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد"